عشق سالهای دور....

ساخت وبلاگ
دوران دانشجویی یکی از همکلاسی هام بهم علاقمند شده بود البته هم رشته خودم نبود اما در بعضی از دروس عمومی با من سر یک کلاس بود یه پسر پر ادعا و سوسول بود برعکس من که چادری و سربه زیر بودم...بچه جنوب بود و با هم خیلی فرق داشتیم بعداز یک مدت اومدن خواستگاری اما به خواسته خودم خانواده ام به اونها جواب منفی دادن چون پسره از من کوچکتر بود و در ثانی میدونستم از نظر اعتقادی خیلی با خانواده من فرق داشتند و همچنین نه سربازی رفته بود نه شغلی داشت...اما اون پسره دست بردار نبود و دو سالی که من دانشجو بودم مدام زنگ زدن و دوبار بار دیگه هم اومدن خواستگاری تا حدی که خانواده ام تغریبا راضی شده بودند اما خودم هرچی دو دوتا کردم دیدم ما به درد همدیگه نمیخوریم...از طرفی عمه پسره که هم سن خودم بود تو خوابگاه ما بود و اونم دانشگاه ما دانشجو بود ولی رشته اش چیز دیگه بود کم کم عمه سامان با من دوست شد و مدام پیغامهای سامان رو برام میاورد....این رابطه باعث شد پای مادر سامان هم تو شهری که ما دانشجو بودیم کشیده بشه مادر سامان هرماه واسه دیدن عمه سامان به خوابگاه میومد و واسه من هم همیشه کادو لباس و کیف و کفش میاورد عمه و مادر سامان اخلاق خوبی داشتن خیلی باهاشون رابطه ام خوب شد اما با این حال هنوز نمیتونستم سامان رو بپذیرم مادر سامان خیلی بهم محبت میکرد همیشه منو "عروسم"صدا میزد و منم از خجالت سرخ میشدم یه جورایی از محبت کردن مادر سامان خوشم میومد اما فکر نمیکردم که عاقبتش چی میشه هربار که مادر سامان از سامان حرف میزد یک ایرادی از سامان میگرفتم که واسه ازدواج ما اصرار نکنه.....سامان پسر پر شر و شوری بود رفیق های خوبی نداشت اهل نماز و روزه نبود و شنیده بودم مشروب هم میخوره.....تو اون دوسال اونقدر واسه سامان بهانه جویی کردم و از رفتارهاش ایراد گرفتم که رفته رفته سامان واسه ازدواج با من کم کم اخلاقهای بدش رو اصلاح کرد کم کم به خودم اجازه دادم با سامان حرف بزنم و همدیگه رو بیرون ببینیم اولش با حضور عمه و مادر سامان بود اما کم کم دیگه تنها باهاش میرفتم پارک یا بیرون...سامان تحت تاثیر رفتارهای من قرار گرفته بود جوری شد که اعتقاداتش از من هم قوی تر شد و بعداز اینکه از طرف دانشگاه حج رفت دیگه کلا عوض شد دیگه شد یه پسر کاملا مذهبی اونم تو یک خانواده غیر مذهبی....بعدش سامان به حوزه و علوم قضایی علاقمند شد و رفت حوزه.... عمه سامان فارغ التحصیل شد و برگشت بوشهر و من ترم آخری شدم......بعدش مادر سامان که فکر میکرد خانواده ام واسه ازدواج ما مخالفت میکنند زنگ زد به خانواده ام وتهدید کرد که اگه نگار رو به سامان ندهند نگار رو فراری میدیم و با آبروریزی میبریم شهرمون!!

سامان خیلی بهم وابسته شده بود دیدم وضعیت داره خراب میشه با خودم گفتم باید یه کاری بکنم که سامان دست از سرم برداره و بره دنبال زندگی خودش.... یک هفته برگشتم شهر خودم و به سامان پیامک دادم که من با پسر عموم دارم ازدواج میکنم و دوروز دیگه مراسم عقدمه...یکساعت بعد تلفنم شروع کرد به زنگ زدن عمه سامان و مادرش و باباش و داداشش و خواهراش مدام بهم زنگ میزدن شب که شد مادر سامان بهم پیام داد که سامان خودکشی کرده اگه بلایی سرش بیاد منو نمیبخشه....اولش باور نکردم گفتم حتما میخواد اینجوری بگه که من جواب تلفنش رو بدم اما فرداش جواب تلفن خواهر سامان رو دادم داشت گریه میکرد و اونجا فهمیدم خودکشی سامان حقیقت داشته......از اون لحظه تلفنم رو هم خاموش کردم و خط جدید گرفتم...بعداز فارغ التحصیل شدنم ازدواج کردم و بعداز سه سال جدا شدم ولی هنوز از سرنوشت سامان خبری نداشتم تا اینکه اتفاقی تو تلوزیون سامان رو دیدم که تو یه جا مصاحبه میکرد و فهمیدم زنده است....الان سامان تو یکی از سازمانهای مهم دولتی یه شغل خوب داره هر روز تو خبرها دنبال عکس و خبرهاش میگردم و وقتی میبینمش که اینقدر مهم شده افسوس میخورم.....کاش لااقل منو ببخشه چون فکر میکنم مشکلات الانم نتیجه نفرینهای اونه.....

ماهی خرجون!...
ما را در سایت ماهی خرجون! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dostane2 بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 27 دی 1397 ساعت: 19:07