این مدت چه گذشت؟

ساخت وبلاگ

روزهای آخری که تو کارخونه بودم مدام با نفیسه در جنگ بودم تا جایی که نفیسه چندبار سرزده اومد کارخونه تا ببینه منو حمید تو کارخونه چه رفتاری باهم داریم....دیگه واسه جدا کردن ما به جادو رو آورده بود و میومد کارخونه تو دفتر من و حمید یکسری کاغذ و نخ آشغال دود میکرد اصلا هم براش مهم نبود دیگران چی فکر میکنند!....دیگه از دست کاراش خسته شدم و چون آبروم برام مهم بود یه روز استعفامو نوشتم و از کارخونه زدم بیرون و دو روز سر کار نرفتم اما بعد از دو روز حمید اومد دنبالم و گفت فعلا جایگزین من کسی رو نداره و باید برگردم و ناچار شدم برگشتم اما اونجا موندن برام زجر آور بود با این وجود اون مدتی که اونجا بودم چون مطمئن بودم کارخونه نمیمونم کم کم کارامو واسه در اومدن از اونجا انجام دادم که بعداز رفتنم بهانه ای واسه تماس با من نباشه....یکماه بعد دوباره استعفامو دادم و اینبار جدی تر از کارخونه اومدم بیرون....نمیگم کار راحتی بود چون واقعا سخت بود من کارمو دوست داشتم نزدیک به ده سال بود که اونجا کار میکردم ولی خوب نمیتونستم رفتارهای نفیسه رو تحمل کنم چون دیگه کم کم همه پشت سرم حرف میزدن خیلی اعصابم داغون بود مدام قرص آرامبخش میخوردم ولی بلاخره خودمو راحت کردم و چشمامو بستم و از کارخونه در اومدم....رفتم خونه و خونه نشین شدم دیگه سراغ حمید رو نمیگرفتم نفیسه هم نمیذاشت حمید بهم زنگ بزنه یا بیاد منو ببینه حسابی بی کس و تنها شده بودم بی خبری حمید از احوالم خیلی زجرم میداد سه ماه گذشت حتی صدای حمید رو نشنیدم و کاملا ازش بیخبر بودم بدجور بی پول شده بودم پول نداشتم بنزین بزنم واسه همین جایی نمیرفتم مدام تو خونه گریه میکردم میدونستم نفیسه نمیذاره حمید باهام تماس داشته باشه اما گاهی ازش خیلی دلگیر میشدم که هرچقدر هم زندانی شده باشه باز هم من زنش هستم و وظیفه اش هستش که حداقل حال منو بپرسه....دیگه از حمید هم قطع امید کرده بودم تلفن منو جواب نمیداد منم دیگه بهش زنگ نمیزدم گاهی صبح های زود میرفتم قدم میزدم بلاخره یه روز صبح ساعت شش حمید رو دیدم منو سوار کرد تو ماشین نشستم خیلی دلم پر بود برام مثل یه آدم غریبه شده بود از بس درد و دلم زیاد بود نمیدونستم چی بگم و سکوت کرده بودم خودش حرف زد و گفت که خیلی اعصابش داغونه و تو این مدت خیلی اتفاقها و دعواها با نفیسه براش اتفاق افتاده....ولی خوب هرچی میگفت دلم راضی نمیشد ببخشمش...حدود یکساعت باهام حرف زد و من فقط اشک ریختم....حرف من فقط یه چیز بود اینکه طلاقمو بده ولی مثل همیشه گفت فقط روزی که من بمیرم میتونی بری...بهم گفت میدونم بهت سخت میگذره خودمم ناراحتم که وضع ات اینه گفت یکم دیگه تحمل کن و بهم وقت بده همه چیزو درست میکنم!....حمید حرف میزد اما من تو دلم تصمیم میگرفتم....با خودم گفتم طلاق نمی ده خوب نده ولی از این به بعد تنهایی زندگی میکنم مثل یه زن مطلقه.....فردای اون روز رفتم دنبال وام...میخواستم کار جدیدم رو شروع کنم یه چند روزی رو از این اداره به اون اداره رفتم و امضاهای لازم رو جمع کردم حمید بلاخره زنگ زد اما از تلفن یه اداره دولتی!...فهمیدم تلفنش رو هم نفیسه چک میکنه و نمیتونه با تلفن های خودش بهم زنگ بزنه...از حال و احوالم پرسید و من فقط در جواب سوالاتش میگفتم: خوبم، خبر خاصی نیست،سلامتی،هیچی....یه دفعه گفت پول مول داری؟دیگه بغضم ترکید....خیلی از دستش دلخور بودم سه ماه منو ول کرده بود و نمیگفت من پول دارم یا نه و حالا تازه یادش افتاده بود منم زنش هستم!...با بغض گفتم آره پول دارم تو نگران من نباش همه چی خوبه....تازه حمید دوزاریش افتاد که چقدر ازم بیخبر بوده....گفت باشه فردا برات پول میریزم گفتم نمیخوام خودم بلدم پول در بیارم و الان هم دنبال وامم کارم که جور بشه دیگه رو پای خودمم نگران من نباش تو برو به زندگیت برس....حرفهام براش خیلی سنگین بود واقعا حق داشتم...از اون روز به بعد حمید هرروز بهم زنگ میزد البته دزدکی و از جاهای مختلف...پول برام ریخت ولی دست به پولش نزدم دلم ازش پر بود و بلاخره یه روز اومد خونه اولش بغض داشتم اما یکم که باهام حرف زد زدم زیر گریه و تا میتونستم شکایتش رو کردم و اون فقط میگفت: ببخش، میدونم،حق داری،تقصیر منه....بعد دوباره گفت چندروز تحمل کن درستش میکنم....همینطور که حرف میزدیم صدای زنگ اومد و حمید جواب داد و بعدش درو باز کرد گفت نفیسه است! قلبم افتاد تو دهنم گفتم باز نمیکردی! حمید گفت بذار بیاد داخل اگه میخواد سروصدا کنه داخل سرو صدا کنه!....یهو نفیسه وارد شد! وارد که چی عرض کنم حمله ور شد! بهم چسبید و حمید گرفتش اما هرچی میکشید ولم نمیکرد گوشوارمو کشید گوشم پاره شد....خلاصه کتک مفصل هم خوردم...

ماهی خرجون!...
ما را در سایت ماهی خرجون! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dostane2 بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 5:50