بعداز کلی نبودن دوباره اومدم بنویسم....

ساخت وبلاگ

چندماه گذشت و امشب اومدم که بنویسم....خیلی اتفاقها افتاده هم خوب هم بد....نمیدونم از کجا بنویسم...امشب دلم گرفته بود از صبح خیلی قلبم شکسته بود دلم به کاری نمیرفت یکساعت پیش به خودم گفتم پاشم یه کاری بکنم حالم بهتر شه....دیدم از صبح چیزی نخوردم در فریزر رو باز کردم از بس شلوغ بود نمیشد چیزی رو انتخاب کرد فریزر رو از برق کشیدم و شروع کردم به تمیز کردن بعدش هم یک بسته ماهی برداشتم و سبزی پلو با ماهی درست کردم و بعداز آماده شدن سفره رو چیدم اما گریه ام گرفت...اشک تو چشمام جمع شد به خودم گفتم واسه کی اینجوری سفره میچینی بدبخت....اعصابم خورد شد اومدم رو تخت دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن و الان همینجور که اشک میریزم دارم براتون مینویسم.....

تو این مدت خیلی چیزها تغییر کرد و خیلی اتفاقات افتاد....از جمله اینکه بلاخره کار ساخت و ساز محل جدیدی که حمید برام خریده بود تا شغل جدید رو شروع کنم تموم شد ولی از بس نفیسه منو اذیت میکرد و هرروز منت میذاشت که نون حمید رو میخورم به درخواست خودم از کارخونه استعفاء دادم و اومدم خونه....حمید هم بهم گفت دیگه نمیخواد به فکر کار باشی بشین خونه مثل نفیسه خانومی کن و به خودت برس....اوایل خوب بود هرروز میرفتم خرید و تفریح و باشگاه....هر وقت هم میخواستم حمید رو میدیدم بعدش کم کم نفیسه جلومون وایستاد و از هر دیدار یکی رو غرغر میکرد که حمید رو نذاره بیاد پیش من....بعدش کم کم این غرغر کردنها تبدیل به جنگ شد و من و حمید مجبور شدیم پنهانی و دزدکی همدیگرو ببینیم....تا اینکه دیگه نفیسه خودش رو انداخت وسط و پاشو تو یه کفش کرد که باید حمید منو ول کنه! هر چی صحبت و نصیحت و غیره نشد که نشد....حمید همش بهم میگفت تو تحمل کن من درستش میکنم....اما هرروز که میگذشت بیشتر مطمعن میشدم که حمید کاری نمیتونه بکنه....بعدش هم یکبار که منو حمید پنهانی با هم بیرون رفته بودیم و بعداز 15روز تونسته بودیم همدیگرو ببینیم یهو سرو کله نفیسه پیدا شد و یه دعوایی راه انداخت که نگو....دقیقا مثل وقتی که یه مرد با یه زن نامحرم قرار میذاره و زنش سر میرسه!....کلی بهم فهش داد که تو دنبال اموال حمید هستی و ولش نمیکنی و غیره....حمید سعی میکرد آرومش کنه اما اون بیشتر سروصدا میکرد و من ساکت و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم که یهو بهم حمله کرد و تا حمید ازم دورش کرد گوشواره ام رو کشید و گوشم رو پاره کرد.....حمید دید ساکت نمیشه به زور انداختش تو ماشین و بردش....بعدش بهم زنگ زد که منو آروم کنه منم واسه اینکه متوجه نشه من تو دلم چه خبره گفتم من خوبم و حمید طبق معمول گفت تحمل کن درستش میکنم....امروز 13روز از اون اتفاق میگذره و نه من به حمید زنگ زدم نه حمید بهم زنگ زده...درسته که ما همدیگرو دوست داریم اما احساس میکنم از بس نفیسه جلومون وایستاده دیگه دوتامون به جدایی عادت کردیم و اگه همینجوری بگذره به زودی جدا میشیم....

ماهی خرجون!...
ما را در سایت ماهی خرجون! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dostane2 بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:53