این چند وقت که نبودم یه اتفاقی برام افتاد که حال نوشتن نداشتم ولی امشب اومدم بنویسم...روز تولدم حمید زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت ولی میدونستم از نفیسه جرات نمیکنه بهم سر بزنه نه اینکه زن ذلیل باشه، نه ، ولی نفیسه از اون سلیته هاست که وقتی ناراحت بشه آبرو حالیش نیست و حمید از آبروریزی ترس داره واقعا هم نفیسه از این بابت خیلی بی آبروست و اگه بخواد آبروریزی کنه دهنشو توی کوچه و خیابون باز میکنه و هیچی حالیش نیست واقعا نمیدونم این چند سال حمید چطور با نفیسه زندگی کرده....تابحال من احترام نفیسه رو نگه میداشتم و چیزی نمیگفتم ولی با اتفاقی که اخیرا برام افتاد منم به سیم آخر زدم و هیچی برام مهم نیست خودم رو واسه یه جنگ درست و حسابی آماده کردم. حالا چرا اینجوری شدم؟ گوش کنید تا بگم....روز تولدم حمید به یه زنگ اکتفا کرد و بعدش تمام روز من دنبال کارهای خودم بودم عصر هم مدرسه دخترم جلسه انجمن اولیا گذاشته بودن رفتم جلسه و بعدش هم رفتم بازار واسه خونه خرید کردم و وقتی برگشتم خونه دیگه شب شده بود. حالا نگو حمید هم واسه کاری رفته بوده بیرون شهر و نفیسه اومده در خونه من دیده من نیستم و شب هم دیر اومدم و لامپهارو روشن کردم احمق فکر کرده حمید بهش دروغ گفته و با من رفته بیرون به مناسبت تولدم رفتیم خوشگذرانی!..... از بس زنیکه عقده ای و مریضه بدون اینکه به من و حمید چیزی بگه به فکر انتقام افتاده....فردای اون روز من بی خبر از همه چی رفتم دخترمو از مدرسه برداشتم و برگشتم خونه و نزدیک خونه متوجه شدم یه موتوری داره منو تعقیب میکنه ولی زیاد شک نکردم گفتم لابد اتفاقی هم مسیرش شدم اما وقتی در خونه نگهداشتم مطمعن شدم اونها میخوان بلایی سرم بیارن زنگ زدم به حمید طبق معمول جواب نداد (وقتی نفیسه پیششه جرا ماهی خرجون!...
ما را در سایت ماهی خرجون! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dostane2 بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:01